آورده اند که :
در روزگاران قدیم ، مردي کلاهي خريد . کلاهي که سالهای سال آرزوي خريدن آن را داشت. وقتی که مرد کلاه را بر سر گذاشت ، طور ديگري شد ؛ چون خيال مي کرد هيچ کس خوشحال تر و خوشبخت تر از او در زندگي نيست . کلاه ، حسابي مرد را به خود مشغول کرد . شبها کلاه را در بهترين جاي اتاق مي گذاشت و روي آن پارچه سفيدي مي کشيد تا گرد و غبار روي آن ننشيند ............
حکایت کرده اند که کلاغی در نزدیکی موشی لانه داشت. علی رغم دشمنی دیرینه موش و کلاغ ، کلاغ بسیار علاقه مند بود که با موش دوست شود. علت این علاقه آن بود که فداکاریهای موش را در حق دوستانش دیده بود . یک روز کلاغ نزدیک سوراخ موش رفت و او را به نام صدا زد . موش در داخل سوراخ ، از کلاغ پرسید : " از من چه می خواهی ؟ " کلاغ گفت : "